حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 17 روز سن داره

حلما

بدون عنوان

امروز با عزیز رفتیم برای اتاقت پرده خریدیم و یه سری وسایل دیگه به نظر خودم که پرده خیلی قشنگه عکس باربی داره روش امیدوارم دوست داشته باشی، تازه بابایی هم صندلی بادیت رو برد بادش کرد چه خوشگل شد ولی گفت قسمت پایینش ترکیده من که متوجه نشدم فکر نکنم هم کسی متوجه بشه  الان هم عزیز داره پرده اتاقت رو میدوزه ولی یه چیز جالب پردهه برکت کرده اندازه دو تا پرده دیگه هم میشه ازش درآورد  چون مثل اینکه عرض پرده زیاد بوده ما در نظر نگرفتیم بجای دو متر چهار متر گرفتیم   از سرویس پلاستیکت بگم که الان دو دفعه است به خاطر اون میریم خرید ولی اون چیزی که میخواستیم رو گیر نمیاریم عجب خلاصه برای مامان که هم به پیاده روی نیاز داره هم از خر...
9 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام به همه دوستان من یه سوال دارم برای جشن زایمان من باید برای کیا کادو بخرم؟(مامانم؟مادرشوهرم؟......؟) اصلا کی برای کی کادو میگیره؟ ...
6 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام یه مدت نبودم رفته بودیم با حلما جون خونه آقاجون اینا،البته حدود پنج روز هم من دلم واسه بابایی تنگ شده بود هم حلمای مامان چون وقتی اومدیم خونه اینقدر شلوغ کرد که اصلا نذاشت مامان تاصبح بخوابه مجبور شدم پاشم تو خونه راه برم و بعد نشستنی بخوابم تا کوچولوم بخوابه عزیز دل مامان کی میای تو بغلم دلمون برات تنگ شده هر چند میدونم زایمان خیلی سخته و یکم ترسناک ولی فکر کنم به تو رو داشتن بیارزه نه؟   ...
4 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام دیروز تولد مامان بد دخترم از اینکه خدا هدیه ای چون تو رو رو تو دلم گذاشته بود خیلی خوشحال بودم اول روز خونه عزیز جون اینا بودیم که عزیز جون یه تولد کوچولو برام گرفت ولی خوب بابا نبود قرار بود بعد ازظهر بریم پیشش بعد از ظهر هم که رفتم خیلی غیر منتظره یه گل خوشگل بهم هدیه کرد بعدشم رفتیم بیرون هدیه خریدیم اگر یه وقت دیدی بابا برات هدیه نخریده ناراحت نشی ها چون بابا عادت داره خود طرف رو میبره بیرون براش یه چیزی میگیره چون اعتقاد داره اگر خودش بگیره شاید اون طرف دوست نداشته باشه اینم تجربه منه گفتم که تو هم بدونی ...
5 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام دو سه روزی نبودم چون یه اتفاق بد افتاد برام متاسفانه گاز حموم گرفتم طوری که بی هوش شده بودم بابایی خیلی ترسیده بود منو رسوند بیمارستان منم وقتی به هوش اومدم همش قلبم تند تند می زد و سرم گیج میرفت بیشتر از همه هم نگران نی نی بودم تا از ضربان قلبش اطمینان پیدا کردم  حالم یکم بهتر شد. بابایی زنگ زد به عمه که فردا بیاد پیشم بمونه با اینکه دیر وقت بود عمه هم گفت که نمی تونه فردا بیاد بهد اس داد به خاله خوب عزیز اینا تازه از مسافرت اومده بودن اون موقع شب خواب بودن  خلاصه بابایی گفت حالا که نه خواهر من اومد نه خواهر تو منم نی نی رو به خاطر اسمش سپردم به خواهر جدم حضرت زینب (س)اینقدر به دلم نشست که نگو خوشحال شدم بعد فردا هم ...
29 دی 1393

بدون عنوان

سلام یه خاطره جالب برای دخترم بگم: یه روز که داشتی تو دل مامان تکون میخوردی به بابایی گفتم دستشو بذاره که احساس کنه همین که احساست کرد یهو دستشو کشید دیگه هم نذاشت فکنم ترسید  شایدم به این یقین رسید که واقعا یه چیزی اونجا هست   گفت یه جوری شدم ولی من که هر وقت تو تکون میخوری کلی ذوق میکنم انگار حالم خوب میشه بعضی وقت ها هم خنده ام میگیره دوستان شما چه طور خاطره اینجوری دارید؟ ...
25 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حلما می باشد