حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 17 روز سن داره

حلما

بدون عنوان

سلام این روزا زیا د وقت نمیکنم بیام تو وب حتی وقت نمیکنم یکم به خودم برسم چون تازه با اینکه بیشتر کارامو مامانم انجام میده بنده خدا با این حال هم باز وقتی ندارم چون مدام دارم به حلما جان شیر میدم و مراقبت میکنم ازشدیروز که رفتیم دکتر وزنش کردیم بچه ام از 3500 شده بود 2800 خیلی دلم سوخت براش دکتر گفت شیرت براش کافی نیست برای دوسه روز یه شیر خشک هم بهش داده و کلی مولتی ویتامین از یه طرف هم 10 روزم تموم شده مامانم باید بره خونه و یکم به خونه خودشون برسه طفلک داداشم ضعیف شده از نبود مامانم نمیدونم این همه زحمت های مامانم رو چه جوری جبران کنم؟ در آخر هم باید بگم دختر گلم مرسی که اومدی و مامانت رو از تنهایی درآوردی اینم عکس دسته گلی که ...
9 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام به همگی قرار بر این بود که حلما جان ما 26 ام به دنیا بیاد اما خواست خدا بود که 29 ام به دنیا اومدئ یعنی هنوز دردم نگرفته بود ولی چون سونوگرافی گفته بود که آب دور جنین کم شده خوابوندنم واز ساعت 8 صبح منتظر اومدنش بودیم که ساعت 11 شب به دنیا پا گذاشت البته بعد از یه زایمان خییییلی سخت و دردناک چون نمی تونستم زایمان کنم به زور با زایمان طبیعی به دنیاش آوردن هیچ وقت اون روز دردناک رو که تنهایی جیغ میکشیدم و گریه میکردم و هیچکس به دادم نمی رسید رو فراموش نمیکنم الان هم همه کارها رو که دارم پشت سیستم انجام میدم ایستاده است چون اصلا نمی تونم روی صندلی بشینم خلاصه ولی به داشتن حلما کوچولویی مثل دخملم می ارزید خیلی دوستش دارم به نظرم شبیه شوهرمه...
5 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام دخترم  تقریبا دیگه چیزی نمونده یه هفته دیگه امروز رفته بودم دکتر تاریخ زایمان رو دکتر برام 27 ام زده یعنی گفت چنجشنبه 27 ام صبح ناشتا بیا اینجا برا بستری  اولش یکم ترسیدم خیلی خودمو بهت نزدیک دیدم ولی بعدش خوشحال شدم بهم گفت باید پیاده روی زیادی بکنی سونو گرافی هم دادم تا الان شما وزنت شده 3 کیلو ایشاالله یکم دیگه بیشتر بشه   خدایا شکرت ...
18 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام دخترم آخرین روزهارو داریم سپری میکنیم چیزی دیگه به دیدارمون نمونده فقط بیست روز بی صبرانه منتظرتیم من و بابایی  کاش این 20 روز هم به سرعت بگذره توی این عیدیه مطمئنم همه جا صحبت از من و تو میدونم که همه دارن میگن آخرایمان است  هنوز آخرین سونوگرافیمو نرفتم خیلی دوست دارم بدونم الان چند کیلو شدی؟ایشاالله که وزن مناسبی پیدا کرده باشی عزیزم وقتی پا به این دنیا گذاشتی بدون برای موفقیت در اون باید خیلی تلاش داشته باشی راستی چند تا عکس هم از این دورانی که تو دل مامانی گرفتیم تا بعد ها نشونت بدیم یادم میاد قد یه لوبیا بودی ولی الان چنان به مامان لگد میزنی که بعضی وقت ها دردم میگیره راستی گفتم درد با اینکه الان هفته 36 رو هم رد کر...
7 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام دو سه روزی توی بیمارستان بستری بودم فقط به خاطر خوردن میگو بهم نساخته بود مرتب ظرف شاید دو یا سه دقیقه حالم بهم میخورد خیلی ترسیده بودم همش به خاطر نی نیم وقتی رفتم بیمارستان کلی آزمایش دادم  آخرش هم بهم گفتن پرتئین توی آزمایشاتت دیده شده نمیدونید چه شبی بود سر دکتر و پرستار داد میزدم چه برسه به شوهرم و مادرم...... حالم دست خودم نبود وقتی خوب شده بودم همه از بیمار و خدمه و ماما و پرستار بیمارستان گرفته همه احوالم رو می پرسیدن منم میگفتم خوبم شما از کجا میدونید من خالم بد بوده نگو هیچکسو توی اون احوالات نمیدیدم ... ولی باز از بیماریم هم خدا رو شکر میکنم چون انگار حکمتی توش بود که من برم بخش زنان و زایمان با اوضاع و احوا...
23 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام دخترم امروز هم موفق نشدم نوبت دکتر بیمارستان بگیرم نمیدونم چرا الان چهار هفته است هرچی تلاش میکنم تا تماسم بگیره نمیشه آخه نمیدونم چه طوری از ساعت شروع ظرف بیست دقیقه همه نوبت ها پر میشه جای تعجبه!!!!!!  خلاصه دوباره مجبور میشم صبح زود برم بیمارستان از اورژانس نوبت بگیرمو تا ساعت 12 اونجا منتظر بمونم ولی همه اینا قابل تحمله تا تورو داشته باشم عزیزکم. راستی این روزا وقتی تکون میخوری قابل لمسی حتی گاهی انگار استخونت میاد زیر انگشتم نمیدونی چه کیفی میده   ...
18 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام دختر گلم دیروز مادر جون و یکی از زن عمو ها اومدن برایث دیدن سیسمونیت چقدر خوشحالمون کردن عزیز و خاله ها هم بودن به قول بابایی جهیزیه دخترمونو دیدن دوتا هم کادوی خوشگل اوردن عمه جون نیومده بود ولی یه پیراهن بافتنی خوشگل برای شما آورده بود زن عمو هم یه پیراهن آورد و مادر جون هم دو دست پیش دستی،دستشون درد نکنه یادت باشه جبران کنی ها   ...
12 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حلما می باشد