بدون عنوان
سلام
یه خاطره جالب برای دخترم بگم:
یه روز که داشتی تو دل مامان تکون میخوردی به بابایی گفتم دستشو بذاره که احساس کنه همین که احساست کرد یهو دستشو کشید دیگه هم نذاشت فکنم ترسید شایدم به این یقین رسید که واقعا یه چیزی اونجا هست گفت یه جوری شدم ولی من که هر وقت تو تکون میخوری کلی ذوق میکنم انگار حالم خوب میشه بعضی وقت ها هم خنده ام میگیره
دوستان شما چه طور خاطره اینجوری دارید؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی