بدون عنوان
سلام
دو سه روزی توی بیمارستان بستری بودم فقط به خاطر خوردن میگو بهم نساخته بود مرتب ظرف شاید دو یا سه دقیقه حالم بهم میخورد خیلی ترسیده بودم همش به خاطر نی نیم وقتی رفتم بیمارستان کلی آزمایش دادم آخرش هم بهم گفتن پرتئین توی آزمایشاتت دیده شده
نمیدونید چه شبی بود سر دکتر و پرستار داد میزدم چه برسه به شوهرم و مادرم......
حالم دست خودم نبود وقتی خوب شده بودم همه از بیمار و خدمه و ماما و پرستار بیمارستان گرفته همه احوالم رو می پرسیدن منم میگفتم خوبم شما از کجا میدونید من خالم بد بوده نگو هیچکسو توی اون احوالات نمیدیدم ...
ولی باز از بیماریم هم خدا رو شکر میکنم چون انگار حکمتی توش بود که من برم بخش زنان و زایمان با اوضاع و احوال اونجا آشنا بشم زائو های سزارین و طبیعی آشنا شدم و یکم از ترس هام ریخت چون دادهای همشونو دیدم خوب شدن هاشونو دیدم
خلاصه دیدم که حسابی با محیط اونجا آداپته شدم