حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

حلما

بدون عنوان

سلام خیلی وقته نتونستم بیام اینجا چون اصلا وقت این کارهارو ندارم حلما جان تمام وقتم رو پر کرده کارهای خونه رو هم خیلی سریع و به زور انجام میدم  حلما هم که بغلی شده خلاصه با هم کار انجام میدیم البته ناراضی نیستم از اینکه بغلیه مگه ما چندتا حلما داریم؟ فقط یکم سخته فقط نگرانیم از کم وزن بودنشه دکتر لبنیات رو برام ممنوع کرده منی که اینقدر به لبنیات وابسته بودم عیب ند اره دخترم شما زود بزرگ شو همین بسه اینکه کسی بهم میگه چرا کوچیکه ریز مونده خیلی ناراحت میشم چون انگار میخوان آدم رو محکوم کنن یا به قولی بزنن تو سر مال خوب چرا؟ مگه تقصیر منه؟ شیرم هم خوبه بد نیست چربه اونا تحمل ندارن بزرگ بشه یا بزرگ شدنشو نمیبینن به هرحال من تا ج...
17 خرداد 1394

بدون عنوان

  خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده روز تولدم، برام فرشتشو فرستاده خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم دست تو گر...
14 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام این روزا زیا د وقت نمیکنم بیام تو وب حتی وقت نمیکنم یکم به خودم برسم چون تازه با اینکه بیشتر کارامو مامانم انجام میده بنده خدا با این حال هم باز وقتی ندارم چون مدام دارم به حلما جان شیر میدم و مراقبت میکنم ازشدیروز که رفتیم دکتر وزنش کردیم بچه ام از 3500 شده بود 2800 خیلی دلم سوخت براش دکتر گفت شیرت براش کافی نیست برای دوسه روز یه شیر خشک هم بهش داده و کلی مولتی ویتامین از یه طرف هم 10 روزم تموم شده مامانم باید بره خونه و یکم به خونه خودشون برسه طفلک داداشم ضعیف شده از نبود مامانم نمیدونم این همه زحمت های مامانم رو چه جوری جبران کنم؟ در آخر هم باید بگم دختر گلم مرسی که اومدی و مامانت رو از تنهایی درآوردی اینم عکس دسته گلی که ...
9 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام به همگی قرار بر این بود که حلما جان ما 26 ام به دنیا بیاد اما خواست خدا بود که 29 ام به دنیا اومدئ یعنی هنوز دردم نگرفته بود ولی چون سونوگرافی گفته بود که آب دور جنین کم شده خوابوندنم واز ساعت 8 صبح منتظر اومدنش بودیم که ساعت 11 شب به دنیا پا گذاشت البته بعد از یه زایمان خییییلی سخت و دردناک چون نمی تونستم زایمان کنم به زور با زایمان طبیعی به دنیاش آوردن هیچ وقت اون روز دردناک رو که تنهایی جیغ میکشیدم و گریه میکردم و هیچکس به دادم نمی رسید رو فراموش نمیکنم الان هم همه کارها رو که دارم پشت سیستم انجام میدم ایستاده است چون اصلا نمی تونم روی صندلی بشینم خلاصه ولی به داشتن حلما کوچولویی مثل دخملم می ارزید خیلی دوستش دارم به نظرم شبیه شوهرمه...
5 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام دخترم  تقریبا دیگه چیزی نمونده یه هفته دیگه امروز رفته بودم دکتر تاریخ زایمان رو دکتر برام 27 ام زده یعنی گفت چنجشنبه 27 ام صبح ناشتا بیا اینجا برا بستری  اولش یکم ترسیدم خیلی خودمو بهت نزدیک دیدم ولی بعدش خوشحال شدم بهم گفت باید پیاده روی زیادی بکنی سونو گرافی هم دادم تا الان شما وزنت شده 3 کیلو ایشاالله یکم دیگه بیشتر بشه   خدایا شکرت ...
18 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام دخترم آخرین روزهارو داریم سپری میکنیم چیزی دیگه به دیدارمون نمونده فقط بیست روز بی صبرانه منتظرتیم من و بابایی  کاش این 20 روز هم به سرعت بگذره توی این عیدیه مطمئنم همه جا صحبت از من و تو میدونم که همه دارن میگن آخرایمان است  هنوز آخرین سونوگرافیمو نرفتم خیلی دوست دارم بدونم الان چند کیلو شدی؟ایشاالله که وزن مناسبی پیدا کرده باشی عزیزم وقتی پا به این دنیا گذاشتی بدون برای موفقیت در اون باید خیلی تلاش داشته باشی راستی چند تا عکس هم از این دورانی که تو دل مامانی گرفتیم تا بعد ها نشونت بدیم یادم میاد قد یه لوبیا بودی ولی الان چنان به مامان لگد میزنی که بعضی وقت ها دردم میگیره راستی گفتم درد با اینکه الان هفته 36 رو هم رد کر...
7 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حلما می باشد