حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه سن داره

حلما

بدون عنوان

سلام به همگی قرار بر این بود که حلما جان ما 26 ام به دنیا بیاد اما خواست خدا بود که 29 ام به دنیا اومدئ یعنی هنوز دردم نگرفته بود ولی چون سونوگرافی گفته بود که آب دور جنین کم شده خوابوندنم واز ساعت 8 صبح منتظر اومدنش بودیم که ساعت 11 شب به دنیا پا گذاشت البته بعد از یه زایمان خییییلی سخت و دردناک چون نمی تونستم زایمان کنم به زور با زایمان طبیعی به دنیاش آوردن هیچ وقت اون روز دردناک رو که تنهایی جیغ میکشیدم و گریه میکردم و هیچکس به دادم نمی رسید رو فراموش نمیکنم الان هم همه کارها رو که دارم پشت سیستم انجام میدم ایستاده است چون اصلا نمی تونم روی صندلی بشینم خلاصه ولی به داشتن حلما کوچولویی مثل دخملم می ارزید خیلی دوستش دارم به نظرم شبیه شوهرمه...
5 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام دخترم  تقریبا دیگه چیزی نمونده یه هفته دیگه امروز رفته بودم دکتر تاریخ زایمان رو دکتر برام 27 ام زده یعنی گفت چنجشنبه 27 ام صبح ناشتا بیا اینجا برا بستری  اولش یکم ترسیدم خیلی خودمو بهت نزدیک دیدم ولی بعدش خوشحال شدم بهم گفت باید پیاده روی زیادی بکنی سونو گرافی هم دادم تا الان شما وزنت شده 3 کیلو ایشاالله یکم دیگه بیشتر بشه   خدایا شکرت ...
18 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام دخترم آخرین روزهارو داریم سپری میکنیم چیزی دیگه به دیدارمون نمونده فقط بیست روز بی صبرانه منتظرتیم من و بابایی  کاش این 20 روز هم به سرعت بگذره توی این عیدیه مطمئنم همه جا صحبت از من و تو میدونم که همه دارن میگن آخرایمان است  هنوز آخرین سونوگرافیمو نرفتم خیلی دوست دارم بدونم الان چند کیلو شدی؟ایشاالله که وزن مناسبی پیدا کرده باشی عزیزم وقتی پا به این دنیا گذاشتی بدون برای موفقیت در اون باید خیلی تلاش داشته باشی راستی چند تا عکس هم از این دورانی که تو دل مامانی گرفتیم تا بعد ها نشونت بدیم یادم میاد قد یه لوبیا بودی ولی الان چنان به مامان لگد میزنی که بعضی وقت ها دردم میگیره راستی گفتم درد با اینکه الان هفته 36 رو هم رد کر...
7 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام دو سه روزی توی بیمارستان بستری بودم فقط به خاطر خوردن میگو بهم نساخته بود مرتب ظرف شاید دو یا سه دقیقه حالم بهم میخورد خیلی ترسیده بودم همش به خاطر نی نیم وقتی رفتم بیمارستان کلی آزمایش دادم  آخرش هم بهم گفتن پرتئین توی آزمایشاتت دیده شده نمیدونید چه شبی بود سر دکتر و پرستار داد میزدم چه برسه به شوهرم و مادرم...... حالم دست خودم نبود وقتی خوب شده بودم همه از بیمار و خدمه و ماما و پرستار بیمارستان گرفته همه احوالم رو می پرسیدن منم میگفتم خوبم شما از کجا میدونید من خالم بد بوده نگو هیچکسو توی اون احوالات نمیدیدم ... ولی باز از بیماریم هم خدا رو شکر میکنم چون انگار حکمتی توش بود که من برم بخش زنان و زایمان با اوضاع و احوا...
23 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام دخترم امروز هم موفق نشدم نوبت دکتر بیمارستان بگیرم نمیدونم چرا الان چهار هفته است هرچی تلاش میکنم تا تماسم بگیره نمیشه آخه نمیدونم چه طوری از ساعت شروع ظرف بیست دقیقه همه نوبت ها پر میشه جای تعجبه!!!!!!  خلاصه دوباره مجبور میشم صبح زود برم بیمارستان از اورژانس نوبت بگیرمو تا ساعت 12 اونجا منتظر بمونم ولی همه اینا قابل تحمله تا تورو داشته باشم عزیزکم. راستی این روزا وقتی تکون میخوری قابل لمسی حتی گاهی انگار استخونت میاد زیر انگشتم نمیدونی چه کیفی میده   ...
18 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام دختر گلم دیروز مادر جون و یکی از زن عمو ها اومدن برایث دیدن سیسمونیت چقدر خوشحالمون کردن عزیز و خاله ها هم بودن به قول بابایی جهیزیه دخترمونو دیدن دوتا هم کادوی خوشگل اوردن عمه جون نیومده بود ولی یه پیراهن بافتنی خوشگل برای شما آورده بود زن عمو هم یه پیراهن آورد و مادر جون هم دو دست پیش دستی،دستشون درد نکنه یادت باشه جبران کنی ها   ...
12 اسفند 1393

بدون عنوان

امروز با عزیز رفتیم برای اتاقت پرده خریدیم و یه سری وسایل دیگه به نظر خودم که پرده خیلی قشنگه عکس باربی داره روش امیدوارم دوست داشته باشی، تازه بابایی هم صندلی بادیت رو برد بادش کرد چه خوشگل شد ولی گفت قسمت پایینش ترکیده من که متوجه نشدم فکر نکنم هم کسی متوجه بشه  الان هم عزیز داره پرده اتاقت رو میدوزه ولی یه چیز جالب پردهه برکت کرده اندازه دو تا پرده دیگه هم میشه ازش درآورد  چون مثل اینکه عرض پرده زیاد بوده ما در نظر نگرفتیم بجای دو متر چهار متر گرفتیم   از سرویس پلاستیکت بگم که الان دو دفعه است به خاطر اون میریم خرید ولی اون چیزی که میخواستیم رو گیر نمیاریم عجب خلاصه برای مامان که هم به پیاده روی نیاز داره هم از خر...
9 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام به همه دوستان من یه سوال دارم برای جشن زایمان من باید برای کیا کادو بخرم؟(مامانم؟مادرشوهرم؟......؟) اصلا کی برای کی کادو میگیره؟ ...
6 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حلما می باشد