بدون عنوان
سلام به همگی قرار بر این بود که حلما جان ما 26 ام به دنیا بیاد اما خواست خدا بود که 29 ام به دنیا اومدئ یعنی هنوز دردم نگرفته بود ولی چون سونوگرافی گفته بود که آب دور جنین کم شده خوابوندنم واز ساعت 8 صبح منتظر اومدنش بودیم که ساعت 11 شب به دنیا پا گذاشت البته بعد از یه زایمان خییییلی سخت و دردناک چون نمی تونستم زایمان کنم به زور با زایمان طبیعی به دنیاش آوردن هیچ وقت اون روز دردناک رو که تنهایی جیغ میکشیدم و گریه میکردم و هیچکس به دادم نمی رسید رو فراموش نمیکنم الان هم همه کارها رو که دارم پشت سیستم انجام میدم ایستاده است چون اصلا نمی تونم روی صندلی بشینم خلاصه ولی به داشتن حلما کوچولویی مثل دخملم می ارزید خیلی دوستش دارم به نظرم شبیه شوهرمه...
نویسنده :
مامان94
12:30
بدون عنوان
سلام دخترم تقریبا دیگه چیزی نمونده یه هفته دیگه امروز رفته بودم دکتر تاریخ زایمان رو دکتر برام 27 ام زده یعنی گفت چنجشنبه 27 ام صبح ناشتا بیا اینجا برا بستری اولش یکم ترسیدم خیلی خودمو بهت نزدیک دیدم ولی بعدش خوشحال شدم بهم گفت باید پیاده روی زیادی بکنی سونو گرافی هم دادم تا الان شما وزنت شده 3 کیلو ایشاالله یکم دیگه بیشتر بشه خدایا شکرت ...
نویسنده :
مامان94
20:53
بدون عنوان
سلام دخترم آخرین روزهارو داریم سپری میکنیم چیزی دیگه به دیدارمون نمونده فقط بیست روز بی صبرانه منتظرتیم من و بابایی کاش این 20 روز هم به سرعت بگذره توی این عیدیه مطمئنم همه جا صحبت از من و تو میدونم که همه دارن میگن آخرایمان است هنوز آخرین سونوگرافیمو نرفتم خیلی دوست دارم بدونم الان چند کیلو شدی؟ایشاالله که وزن مناسبی پیدا کرده باشی عزیزم وقتی پا به این دنیا گذاشتی بدون برای موفقیت در اون باید خیلی تلاش داشته باشی راستی چند تا عکس هم از این دورانی که تو دل مامانی گرفتیم تا بعد ها نشونت بدیم یادم میاد قد یه لوبیا بودی ولی الان چنان به مامان لگد میزنی که بعضی وقت ها دردم میگیره راستی گفتم درد با اینکه الان هفته 36 رو هم رد کر...
نویسنده :
مامان94
10:30
بدون عنوان
بدون عنوان
سلام دو سه روزی توی بیمارستان بستری بودم فقط به خاطر خوردن میگو بهم نساخته بود مرتب ظرف شاید دو یا سه دقیقه حالم بهم میخورد خیلی ترسیده بودم همش به خاطر نی نیم وقتی رفتم بیمارستان کلی آزمایش دادم آخرش هم بهم گفتن پرتئین توی آزمایشاتت دیده شده نمیدونید چه شبی بود سر دکتر و پرستار داد میزدم چه برسه به شوهرم و مادرم...... حالم دست خودم نبود وقتی خوب شده بودم همه از بیمار و خدمه و ماما و پرستار بیمارستان گرفته همه احوالم رو می پرسیدن منم میگفتم خوبم شما از کجا میدونید من خالم بد بوده نگو هیچکسو توی اون احوالات نمیدیدم ... ولی باز از بیماریم هم خدا رو شکر میکنم چون انگار حکمتی توش بود که من برم بخش زنان و زایمان با اوضاع و احوا...
نویسنده :
مامان94
11:10
بدون عنوان
سلام دخترم امروز هم موفق نشدم نوبت دکتر بیمارستان بگیرم نمیدونم چرا الان چهار هفته است هرچی تلاش میکنم تا تماسم بگیره نمیشه آخه نمیدونم چه طوری از ساعت شروع ظرف بیست دقیقه همه نوبت ها پر میشه جای تعجبه!!!!!! خلاصه دوباره مجبور میشم صبح زود برم بیمارستان از اورژانس نوبت بگیرمو تا ساعت 12 اونجا منتظر بمونم ولی همه اینا قابل تحمله تا تورو داشته باشم عزیزکم. راستی این روزا وقتی تکون میخوری قابل لمسی حتی گاهی انگار استخونت میاد زیر انگشتم نمیدونی چه کیفی میده ...
نویسنده :
مامان94
13:22
بدون عنوان
سلام دختر گلم دیروز مادر جون و یکی از زن عمو ها اومدن برایث دیدن سیسمونیت چقدر خوشحالمون کردن عزیز و خاله ها هم بودن به قول بابایی جهیزیه دخترمونو دیدن دوتا هم کادوی خوشگل اوردن عمه جون نیومده بود ولی یه پیراهن بافتنی خوشگل برای شما آورده بود زن عمو هم یه پیراهن آورد و مادر جون هم دو دست پیش دستی،دستشون درد نکنه یادت باشه جبران کنی ها ...
نویسنده :
مامان94
12:55
بدون عنوان
امروز با عزیز رفتیم برای اتاقت پرده خریدیم و یه سری وسایل دیگه به نظر خودم که پرده خیلی قشنگه عکس باربی داره روش امیدوارم دوست داشته باشی، تازه بابایی هم صندلی بادیت رو برد بادش کرد چه خوشگل شد ولی گفت قسمت پایینش ترکیده من که متوجه نشدم فکر نکنم هم کسی متوجه بشه الان هم عزیز داره پرده اتاقت رو میدوزه ولی یه چیز جالب پردهه برکت کرده اندازه دو تا پرده دیگه هم میشه ازش درآورد چون مثل اینکه عرض پرده زیاد بوده ما در نظر نگرفتیم بجای دو متر چهار متر گرفتیم از سرویس پلاستیکت بگم که الان دو دفعه است به خاطر اون میریم خرید ولی اون چیزی که میخواستیم رو گیر نمیاریم عجب خلاصه برای مامان که هم به پیاده روی نیاز داره هم از خر...
نویسنده :
مامان94
17:35
بدون عنوان
سلام به همه دوستان من یه سوال دارم برای جشن زایمان من باید برای کیا کادو بخرم؟(مامانم؟مادرشوهرم؟......؟) اصلا کی برای کی کادو میگیره؟ ...
نویسنده :
مامان94
8:59